سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل هیچکس


ساعت 6:18 عصر جمعه 86/11/5

 

بی تو On line شبی باز از آن Room گذشتم

همه تن چشم شدم . در پی ID ی تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از
Case وجودم
شدم آن
User دیوانه که بودم
وسط صفحه
Room , Desktop یاد تو درخشید
Ding صد پنجره پیچید
شکلکی زرد بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن
Chat بگذشتیم
Room گشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم
تو و یاهوی کم آهنگ
همه دلداده به یک
Talk بد آهنگ
Windows و Hard و Mother Board
آریا دست برآورده به
Keyboard
تو همه راز جهان ریخته در طرز سلامت
من بدنبال معانای کلامت
یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این
Room نظر کن
Chat آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به
Email ی نگران است
باش فردا که
PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این
Log Out , Room کن
باز گفتم حذر از
Chat ندانم
ترک
Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که
Email ام به تمنای تو پر زد
مثل
Spam توی Inbox تو نشستم
تو
Delete کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو 
Hacker ی و من User مستم
تا به دام تو درافتم
Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا
Hack بنمودی . نرمیدم . نگسستم
Room ی از پایه فرو ریخت
Hacker ی Ignore تلخی زد و بگریخت
Hard بر مهر تو خندید
PC از عشق تو هنگید
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از
User بیچاره خبر هم
نکنی دگر از آن
Room گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم


¤ نویسنده: احمد سلیمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:40 عصر دوشنبه 86/11/1

 

وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

¤ نویسنده: احمد سلیمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:38 عصر دوشنبه 86/11/1

گاه گاهی از دل پائیزی من یاد کن
آذر سرد مرا با خنده ای خرداد کن

کوچه ی احساسم از گام شما گرما گرفت
این دل پاخورده را از سنگفرش آزاد کن

گوش من پشت نگاه هر لبی دنبال توست
این سکوت لعنتی را زیر لب فریاد کن

همنشین شب نشینی های کاغذ با قلم
جایتان خالیست اینجا خاطرم را شاد کن

حرف شیرینت دل هر کوه را خالی کند
کوهکن رحمی به حال تیشه ی فرهاد کن

طعم حسرت می وزد هر برگ ما را می برد
عطر بی مهریتان را همدم این باد کن

من شما را پشت این آئینه ها گم کرده ام
سنگدل سنگ دلت را خرج این شیاد کن

می روم اما نگاهی پست سر دارم هنوز
با نگاهی تلخی این راه را بر باد کن

هر قدم از راه ، دل را تا کجاها می برد
دل سپردن بعد رفتن را شما بنیاد کن

این غزل از ابتدا تا انتها یک مصرع است
گاه گاهی از دل پائیزی من یاد کن

 


¤ نویسنده: احمد سلیمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:37 عصر دوشنبه 86/11/1

نیمه شب اواره و بی حس وحا ل

در سرم سودای جامی بی زبان

پرسه ای اغاز کردیم در خیال

دل به یاد اورد ایام وصال

از جدایی یک دوسالی  می گذشت

یک دوسا ل از عمر رفت وبر نگشت

دل به یاد اورد " اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

ان نظر بازی ان اسرار را

ان دو چشم مست اهو وار را

همچو رازی مبهم و سربسته بود

چون من از تکرار " او هم خسته بود

آمد و هم اشیان شد با منو

همنشین و هم زبان شد  با منو

خسته جان بودم " که جان شد با منو

ناتوان بود و توان شد با منو

دامنش شد خوابگاه خستگی

این چنین اغاز شد دلبستگی

وای از ان شب زنده داری تا سحر

وای از ان عمری که با او شد به سر

مست او بودم " ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگو ها بین ما اغاز شد

گفتمش در عسق پا برجاست دل

گرگشایی چشم دل " زیباست دل

گر تو زورق بان شوی  " دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عسق روی تو " حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت در عشقت وفادرم بدار

من تو رو بس دوست می دارم" بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان

چون تویی مخمور " خمارم بدان

با تو شادی میشود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل زجادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

علم لز زیبایییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت " لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس " جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا  نبود

همچو عشق من " هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی افاق بود

در نجابت " در نکوهی طاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

اخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان " بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون وعاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق " جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم " ان عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه " پشتم را شکست

ان کبوتر عاقبت از بند رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم " اون که همخون من است

خصم جان و تشنه ی خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول ان رحمت نشد

ان طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد " تدبیر نیست

از غمش با دود و دم " همدم شدم

باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم " کم شدم

اخر اتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا " پر پروانه را

عشق من " از من گذشتی " خوش گذر

بد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن زسر

دیشب از کف رفت " فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند

بر منو " بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی " چه سود

عشق دیرین " گسسته تار و پود

گرچه اب رفته باز اید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر کس است

باش با   او                    

یاد تو ما را بس است

¤ نویسنده: احمد سلیمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:58 عصر دوشنبه 86/11/1

چه امید عبثی بستم من به مترسگ

که بپاید سر جالیزم را

بهتر این است که خود برخیزم...

6AFAC365

 

تو به من خندیدی و ندانستی

که من به چه دلهره

از باغچه ی همسایه سیب دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب الوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی  

و هنوز سالهاست

که در گوش من ارام ارام

خش خش  گام تو تکرار کنان

می دهد ازارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا خانه ی کوچک ما

سیب نداشت .

 

 

 

 


¤ نویسنده: احمد سلیمانی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
1
:: بازدید دیروز ::
3
:: کل بازدیدها ::
2650

:: درباره من ::

مثل هیچکس

احمد سلیمانی
سلااااااااام! من *احمد*! ~ یه پسر شیطوووون ~!علاقه ی شدیدم به (((نت))) باعث شده شامّه ی اینترنتیم قوی شه. بــوی *سایتو* از 10 کیلومتری حس می کنم! (:D) یه رادار قوی تو مغزم هست که تا شعاع 10 کیلومتری هر دستگاهی رو که به شبکه ی اینترنت متصل باشه ردیابی می کنه!( ~~ باور نمی کنی امتحان کن! ~~)* هنوز نمی دونم رشتم چیه*! خیلیا به خون من تشنن!( از جمله کسانی که به خون من تشنه اند(((..................))) !!! زیادی نرو تو فکر! بی خی!) ممکنه مواقعی پیش بیاد که به آی کیوی* اینجانب * شک کنی...! یا بهتره بگم وقتی داری به مقدار سلولهای خاکستری* مغزم * یا به میزان* آی کیوم *می فکری، همچنان مغز توام اِرور بده!( سوووووووت بکشه!) بعدشم بگی صد رحمت به آی کیوی حلزون! می دونی چرا؟؟؟ چون آی کیوی * حلزون * به اپسیلون میل می کنه و چون از 0( همون صفر خودمون) بزرگتره! آی کیوی بنده هم همین عدد محبوب، ینی صفر می باشد( هــ...هـــ... هـــ... به آی کیوی خودت بخند... آی کیوم از توام بالاتره! ~ آره خودتو می گم! ~) نکته ی قابل توجه: هدف از نوشتن این چرندیات فقط و فقط شناخت *خودت * بود و بس!( ~ حالا شناختی خودتو؟~) (((نه بابا!!! هدفم راه رفتن روی *اعصاب *شما بود و بس و هیچ گونه ارزش قانونی دیگر هم ندارد و نخواهد داشت!

:: لینک به وبلاگ ::

مثل هیچکس

:: آرشیو ::

زمستان 1386

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::