سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل هیچکس


ساعت 4:37 عصر دوشنبه 86/11/1

نیمه شب اواره و بی حس وحا ل

در سرم سودای جامی بی زبان

پرسه ای اغاز کردیم در خیال

دل به یاد اورد ایام وصال

از جدایی یک دوسالی  می گذشت

یک دوسا ل از عمر رفت وبر نگشت

دل به یاد اورد " اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

ان نظر بازی ان اسرار را

ان دو چشم مست اهو وار را

همچو رازی مبهم و سربسته بود

چون من از تکرار " او هم خسته بود

آمد و هم اشیان شد با منو

همنشین و هم زبان شد  با منو

خسته جان بودم " که جان شد با منو

ناتوان بود و توان شد با منو

دامنش شد خوابگاه خستگی

این چنین اغاز شد دلبستگی

وای از ان شب زنده داری تا سحر

وای از ان عمری که با او شد به سر

مست او بودم " ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگو ها بین ما اغاز شد

گفتمش در عسق پا برجاست دل

گرگشایی چشم دل " زیباست دل

گر تو زورق بان شوی  " دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عسق روی تو " حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت در عشقت وفادرم بدار

من تو رو بس دوست می دارم" بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان

چون تویی مخمور " خمارم بدان

با تو شادی میشود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل زجادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

علم لز زیبایییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت " لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس " جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا  نبود

همچو عشق من " هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی افاق بود

در نجابت " در نکوهی طاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

اخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان " بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون وعاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق " جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم " ان عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه " پشتم را شکست

ان کبوتر عاقبت از بند رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم " اون که همخون من است

خصم جان و تشنه ی خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول ان رحمت نشد

ان طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد " تدبیر نیست

از غمش با دود و دم " همدم شدم

باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم " کم شدم

اخر اتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا " پر پروانه را

عشق من " از من گذشتی " خوش گذر

بد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن زسر

دیشب از کف رفت " فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند

بر منو " بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی " چه سود

عشق دیرین " گسسته تار و پود

گرچه اب رفته باز اید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر کس است

باش با   او                    

یاد تو ما را بس است

¤ نویسنده: احمد سلیمانی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
2662

:: درباره من ::

مثل هیچکس

احمد سلیمانی
سلااااااااام! من *احمد*! ~ یه پسر شیطوووون ~!علاقه ی شدیدم به (((نت))) باعث شده شامّه ی اینترنتیم قوی شه. بــوی *سایتو* از 10 کیلومتری حس می کنم! (:D) یه رادار قوی تو مغزم هست که تا شعاع 10 کیلومتری هر دستگاهی رو که به شبکه ی اینترنت متصل باشه ردیابی می کنه!( ~~ باور نمی کنی امتحان کن! ~~)* هنوز نمی دونم رشتم چیه*! خیلیا به خون من تشنن!( از جمله کسانی که به خون من تشنه اند(((..................))) !!! زیادی نرو تو فکر! بی خی!) ممکنه مواقعی پیش بیاد که به آی کیوی* اینجانب * شک کنی...! یا بهتره بگم وقتی داری به مقدار سلولهای خاکستری* مغزم * یا به میزان* آی کیوم *می فکری، همچنان مغز توام اِرور بده!( سوووووووت بکشه!) بعدشم بگی صد رحمت به آی کیوی حلزون! می دونی چرا؟؟؟ چون آی کیوی * حلزون * به اپسیلون میل می کنه و چون از 0( همون صفر خودمون) بزرگتره! آی کیوی بنده هم همین عدد محبوب، ینی صفر می باشد( هــ...هـــ... هـــ... به آی کیوی خودت بخند... آی کیوم از توام بالاتره! ~ آره خودتو می گم! ~) نکته ی قابل توجه: هدف از نوشتن این چرندیات فقط و فقط شناخت *خودت * بود و بس!( ~ حالا شناختی خودتو؟~) (((نه بابا!!! هدفم راه رفتن روی *اعصاب *شما بود و بس و هیچ گونه ارزش قانونی دیگر هم ندارد و نخواهد داشت!

:: لینک به وبلاگ ::

مثل هیچکس

:: آرشیو ::

زمستان 1386

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::